معنی بریدن سرقلم نی

لغت نامه دهخدا

سرقلم

سرقلم. [س َ ق َ ل َ] (اِ مرکب) آهن یا طلائی که دربن قلم است و به نوک آن نویسند. (یادداشت مؤلف).


نی نی

نی نی. (ق مرکب) کلمه ای است در نفی که به طور تأکید استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). نه ! نه !. (فرهنگ فارسی معین):
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا.
ناصرخسرو.
نی نی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم.
خاقانی.

نی نی. (اِ) طفل خرد. بچه. کودک. ببه. به به. (یادداشت مؤلف).
- نی نی کوچولو، بچه ٔ کوچک. کودک خرد.
- || در مقام تحقیر وتنبیه کسی که اطوار خارج درمی آورد بدو گویند: نی نی کوچولو دیگر وقت این کارهای تو گذشته. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده از فرهنگ فارسی معین).
|| مردم چشم. مردمک چشم. مردمک. انسان العین. ببک. ببه. بؤبؤ. (یادداشت مؤلف). || در زبان اطفال خرد، نقوش انسانی. صورت. شکل. عکس. (یادداشت مؤلف). || عروسک.


بریدن

بریدن. [ب َ دَ] (مص جعلی) قاصد فرستادن. (ناظم الاطباء). برید فرستادن. و رجوع به برید شود.

بریدن. [ب ُ دَ / ب ُرْ ری دَ] (مص) قطع کردن. (آنندراج).جدا کردن. (ناظم الاطباء). جدا کردن با آلتی برنده چون کارد و غیره. (یادداشت دهخدا). اًبتات. اًترار.اجتباب. اجتذاذ. اجتزاز. احتئمام. اخترام. اختزال. اختضام. اختمام. اًخناب. اًرباذ. اًطرار. اًطنان. اقتباب. اقتضاب. اقتطاط. امتشاق. امتشان. اهتباب. اهتبار. بَت ّ. بَتر. بَتّه. بُلت. تَب ّ. تَبتیک. تبتیل. تبضیع. تجذیم. تَجواب. تخذّم. تخزیع. تخضید. تَرّ. تُرور. تشریح. تعلیب. تخذّم. تفصیل. تقریص. تقضیب. تِقِطّاع. تقطیل. تقنیف. تَک ّ. تکویف. تَلَهذم. تواشق. تَوذیم. جَث ّ. جَدّ. جَدف. جَذّ. جَذر. جَذف. جَذم. جَرم. جَزر. جَزل. جَزله. جَزم. جَلف. جَلم. جَمد. جَوب. جَیب. حَذّ. حَسم. حُسوم. خَذْعبه. خَذم. خَرم. خَزع. خَزل. خُسوف. خِصال. خَصل. خَضد. خَضم. خَلب. خَم ّ. خَنْی. سَب ّ. سَطر. سَلت. شَرح. شَرز. شَرص. شَرعَبه. شَرم. صَرم. صَرْی. صَیر. طَرّ. عَبل.عَضب. عَلب. غَربله. غَرف. غَضر. غَلصَمه. فَترصه. فَخت. فَرص. فَرصَمه. فَصل. فَلذ. قَب ّ. قَت ّ. قَدّ.قَرش. قَرص. قَرصَبه. قَرصَمه. قَرض. قَرضَمه. قَرطَمه. قَصل. قَصلَمه. قَض ّ. قَضب. قَطّ. قَطب. قَطع. قَطل. قَطم. قَلم. کَبع. کِداء. کَدش. کَرد. کَسف. کَند. کَیف. لَخم. لَقط. لَهذمه. مَتر. مَتک. مَرد. مَعل. مَقطَع. مَن ّ. نَجْو. وَذر. هَب ّ. هَبّه. هَدب.هَذب. هَذم. هَزبَره. (از منتهی الارب):
جعدمویانْت موی کنده همی
ببریده برون تو پستان.
رودکی.
ابوالمظفرشاه چغانیان که برید
به تیز دشنه ٔ آزادگی گلوی سؤال.
منجیک.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
ابوشکور.
به نشکرده ببْرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.
ابوشکور.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جزپیاز.
ابوالقاسم مهرانی.
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش.
فردوسی.
جهاندار ببریدشان دست و پای
هر آنرا که بد بر بدی رهنمای.
فردوسی.
ببرّم به شمشیر هندی برش
به خاک اندرآرم ز بالا سرش.
فردوسی.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه زبهر زه کمان تو رنگ.
فرخی.
رگها ببردْشان، ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان.
منوچهری.
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه.
(ویس و رامین).
نگوئی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سُرُب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن ؟
ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 17). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه). موشان از بریدن شاخه ها بپرداختند. (کلیله و دمنه). موشان دربریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه).
آنکه سیمت نداد زر بخشش
وآنکه پایت برید سر بخشش.
سنائی.
نبرّد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست.
نظامی.
ببرّید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور.
نظامی (از آنندراج).
اگرخاکست چون باید بریدن
وگر برّد کجا شاید کشیدن ؟
نظامی.
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.
مولوی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.
سعدی.
نبرّد قز نرم را تیغ تیز.
(گلستان).
یکی بر سر شاخ و بن می برید.
سعدی (بوستان).
لرزان دلم چو بیم جدائیت همچو برگ
بنگر ز شاخ لرزه بوقت بریدنش.
کمال خجندی.
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشرویی ّ جانان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- امثال:
مگر پول را از کاغذ می برند، چرا اسراف روا میداری ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بازبریدن، قطع کردن:
دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردْشان.
منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
چو گشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه بازبریدم گلوی کام و هوا.
خاقانی.
گلو بازبرّند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان.
نظامی.
- بریدن جسر، قطع کردن قسمتی از آن تا آمد و شد نشود. (یادداشت دهخدا).
- بریدن زبان، زبان بریدن، کنایه از ساکت گردانیدن. (آنندراج). خاموش کردن کسی را.
- بریدن سر، سر بریدن، جدا کردن سر از بدن. قطع کردن سر از تن:
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش.
فردوسی.
سر بیگناهان چه برّی بکین
که نپْسندد از تو جهان آفرین.
فردوسی.
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
به سر بریدن او دوستان خُرَم گردند.
عسجدی.
همواره سیه سرْش ببرّند ازیراک
همصورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو.
بلکه زآن زردم که ترسم سر نبرّندم چو شمع
کاین سر ازبهر بریدن در میان آورده ام.
خاقانی.
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
وگر سر بخدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرّد سرت.
سعدی.
- بریدن گوش کسی را، به مزاح، از او وام گرفتن. از او قرض گرفتن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن هندوانه (خربزه)، قاچ کردن آن. (از یادداشت دهخدا).
|| ختنه کردن. (ناظم الاطباء). سنت کردن. خِتان. (از یادداشت دهخدا). || قلم کردن. چیدن. قطع کردن. (یادداشت دهخدا): قلم الظفر؛ ببرید ناخن را.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.
فردوسی.
اِجتزار؛ بریدن پشم. جَزّ؛ بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). طَحلبه، بریدن پشم شتران را. طَم ّ، طُموم، بریدن موی. قَص ّ، قَصَص، بریدن موی و ناخن و پر را به گازود. قَصر؛ بریدن موی را و بازایستادن از ارسال آن. (از منتهی الارب). || گزیدن. شکاف و بریدگی ایجاد کردن ترشیهای تند در اعضای دهان و زبان. قاچ قاچ کردن ترشی تند زبان را: حَذق، بریدن سرکه دهن را. (تاج المصادر بیهقی). || بریدن جامه، پارچه را به قطعات بریدن تا پس از پیوستن و دوختن آن قطعات جامه بدست آید. جدا کردن قماش را به اجزاء تا صالح دوختن شود. جامه ٔ نابریده را به قطعات منظور فراکردن، چون آستین و دامن و یخه و پشت و پیش و بغلک و غیره. به قطعات کردن خیاط پارچه را تا تنه و آستین و جز آن به اندازه کند دوختن را. قطع جامه به قطعات معلوم تا با پیوستن آنها به یکدیگر به خیاطت جامه فراهم و مهیا شود. (یادداشت دهخدا). اختداف. اغتداف. جَدّ. خَدف. شَبْرقه. شَربقه. کَسف. (از منتهی الارب):
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمرا.
منوچهری.
طوطی بچگان راسلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه های طبری وار.
منوچهری.
کرا جامه ٔ عز ببرّید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش.
ناصرخسرو.
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان.
نظامی.
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش.
سعدی.
جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دیبا بریدند. (گلستان سعدی).
|| دور کردن. جدا کردن. قطع کردن:
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان، درست چونانست.
رودکی.
یارب چرا نبرّد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
جهان را بداریم با ایمنی.
ببرّیم کردار اهریمنی.
فردوسی.
همی خواهد از من که بیکام من
ببرّد ز دل خواب و آرام من.
فردوسی.
ترا از چشم من ناگاه ببْرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
آن دوستان که خانه ٔ ما قبله داشتند
ازبهر چه ز من ببریدند قیل و قال.
ناصرخسرو.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم.
خاقانی.
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت.
سعدی.
وظیفه ٔ روزی خواران را به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی).
او را نتوان به ما به زنجیر ببست
ما را نتوان ازوبه شمشیر برید.
میرباقر اشراق (از آنندراج).
اًکداء؛ بریدن عطاء. (ترجمان القرآن جرجانی). قَطع، قَطیعه؛ بریدن خویشی، و گسستن پیوند برادری را. مَخْنَبه؛ بریدن خویشی. (منتهی الارب).
- از هم بریدن، از یکدیگر جدا کردن:
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که ازیشان بتن اندرشده بودش غضبی.
منوچهری.
- بریدن آب، آب بریدن، آب دریغ داشتن. (آنندراج). آب بستن:
همی بریدن آب از گلو مروت نیست
گلوبریده درین بحر همچو ماهی باش.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- || از جریان بازداشتن. در مسیر دیگر انداختن:
آب را ببْرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبخورد.
مولوی.
- بریدن آواز، مقطع کردن آن: جَدف، بریدن آواز در حداء. (از منتهی الارب).
- بریدن امید از چیزی، قطع امید کردن از آن. مأیوس شدن. ناامید گشتن. شَحط. (از منتهی الارب):
نگردد پراکنده مویت سفید
ز گیتی بزودی نبرّی امید.
فردوسی.
که ایرانیان زآن بپیچیده اند
امید از شهنشاه ببْریده اند.
فردوسی.
کسی را که سالش به دوسی رسید
امید از جهانش بباید برید.
فردوسی.
صدهزاران بار ببْریدم امید
از که، از شمس، این شما باور کنید.
مولوی.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.
سعدی.
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت.
سعدی.
- بریدن پای از جائی، دیگر بار بدانجا نرفتن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن پی کسی را از جایی، نیست کردن. محو کردن. برانداختن:
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک.
فردوسی.
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرّم پی او ز مازندران.
فردوسی.
- بریدن خوی، خو بریدن، از خوی بریدن، ترک عادت کردن:
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا خرید.
نظامی.
از بس که ددانْش دیده بودند
از خوی ددی بریده بودند.
نظامی.
- بریدن دل از چیزی، دل کندن. دل برداشتن از آن:
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از مهر گیهان خدیو.
فردوسی.
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید.
فردوسی.
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانْت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی پاکان برید.
ناصرخسرو.
- بریدن رَحِم، مقابل پیوستن رَحِم. قطع رَحِم. (یادداشت دهخدا).
- بریدن شیر طفل، از شیر (پستان) بریدن، بازداشتن آن. (از آنندراج):
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده.
نظامی.
خط مشکین آلت قطع محبت می شود
تا سیاهی طفل را مادر ز پستان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش.
شفیع اثر (از آنندراج).
- بریدن طمع، طمع بریدن از، آیس شدن از. (یادداشت دهخدا).
- بریدن قدم، قدم بریدن از جایی، ترک رفتن بدانجا:
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.
خاقانی.
- بریدن ماهیانه ٔ کسی، قطع کردن آن. ندادن آن از این پس. (یادداشت دهخدا).
- بریدن مهر، مهر بریدن از کسی، ترک دوستی کردن با وی. محبت و دوستی خود را از وی دریغ داشتن:
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا شاه ببْرید مهر.
فردوسی.
چنین تا بپایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبرّاد مهر.
فردوسی.
تو از آفریدون شهی یادگار
مبرّاد مهر از تو این روزگار.
فردوسی.
- فرابریدن، منقطع کردن: یوسف متغیر گشت... و گفت توبه کردم. سلطان گفت بنشین، بنشست و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی ص 354).
- || بپایان رسیدن. منقطع شدن: از وی [اموی] درگذشت و این حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). و رجوع به فرابریدن در ردیف خود شود.
|| دزدیدن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن خانه، نقب زدن خانه را و رخنه کردن در دیوار. (آنندراج):
میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی
می برد دیگر نمی دانم کدامین خانه را.
سعید اشرف (از آنندراج).
- راه بریدن، زدن کاروانیان. سرقت از مسافرین در راه. قطع طریق. دزدی کردن در شوارع و طرق کاروانیان را. (یادداشت دهخدا). راه زدن: از نجران دزدان بیایند و به حدود یمن راه برند. (حدود العالم).
|| بریدن کاری را؛ بانجام بردن آن. فصل کردن آن. فیصل دادن آن. (یادداشت دهخدا). فَصل. (از منتهی الارب): صارفات را او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی). ابتات، بریدن کار و حکم. (تاج المصادر بیهقی).
- بریدن دعوایی، فصل آن. (یادداشت دهخدا).
|| حکم دادن محکمه. (یادداشت دهخدا): برای او دو سال حبس بریدند. || به فلان قیمت بریدن سلعه و متاعی را؛ قیمت آنرا با بایع به مبلغ معلوم مقرر داشتن. قطع کردن قیمت. طی کردن قیمت. (یادداشت دهخدا).
- نرخ بریدن، تعیین نرخ کردن:
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برّید در جنگ.
نظامی.
|| پیمودن. نوشتن. طی کردن. قطع کردن. نوردیدن. رفتن راهی را. گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء): از هر سوئی که در وی روی کوه بباید بریدن. (حدودالعالم). همه ٔ حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدودالعالم). یکی رودیست عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم).
بریده بکام آن همه بحر و بر
شده کار بدخواه زیر و زبر.
فردوسی.
ببرّم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی.
فردوسی.
چو سه روز و سه شب بیابان برید
که در راه کس آن سه تن را ندید.
فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
فرخی.
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری.
منوچهری.
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی.
منوچهری.
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی.
منوچهری.
ببرّم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او.
منوچهری.
به هجر دوست گر دریابریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی.
(ویس و رامین).
گرتو ببرّی به جهد بادیه ٔ جهل
آب ترا بس جواب و زاد مسایل.
ناصرخسرو.
به بغداد رفتی بده نیم سود
بریدی بسی بر و بحر و جبل.
ناصرخسرو.
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی.
ناصرخسرو.
شاه آن دریا را به هشت ماه و بیست روز ببرید. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). چنانکه به هر راه که در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137).
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش بسلامت به خانه بازآورد.
خاقانی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.
نظامی.
گهی برج کواکب می بریدم
گهی ستر ملایک می دریدم.
نظامی.
ماه عرصه ٔ آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر و مذهبی.
مولوی.
چون به یک شب مه برد ابراج را
ازچه منکر میشوی معراج را؟
مولوی.
در سایه ٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم.
سعدی.
هر راه رو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت.
حافظ.
اًجازه؛ بریدن مسافت. (از منتهی الارب). اجتیاب، بریدن بیابان. (تاج المصادر بیهقی). مسافت بریدن. اِجتیاز؛ بریدن مسافت را. خَرق، بریدن مسافت زمین را برفتن. دَجل، بریدن زمین را برفتن. قَدّ؛ بریدن مسافت و بیابان را. (از منتهی الارب).
- بریدن راه، طی کردن راه. قطع کردن راه. (از آنندراج). قطع مسافت. طی طریق. سپردن. بسپردن. پیمودن. (یادداشت دهخدا):
چو یک نیمه فرسنگ ببْرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه.
فردوسی.
چو باد هوا گشت و ببْرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه.
فردوسی.
بدان رنج و تیمار ببْرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
فرستاد چون گفت شاهش شنید
بکردار باد دمان ره برید.
فردوسی.
ماهی اندر آب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برّد تیراو اندر عظام.
فرخی.
آنکه اندر ژرف دریا راه برّدروز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن ؟
ناصرخسرو.
بهر چه همی برّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه درخور.
ناصرخسرو.
ره مکه همی خواهی بریدن
که بازادی و با مال و جهازی.
ناصرخسرو.
راهی بریده ام که درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند با حراب.
مسعودسعد.
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و پلونده.
سوزنی (از آنندراج).
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.
نظامی.
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه ای را که داشتند نگاه...
نظامی.
به هر منزل کز آن ره می بریدم
دعای دولت شه می شنیدم.
نظامی.
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
وز پیش و پس دویدند بودنددر بدایت.
عطار.
- منزل بریدن، قطع منزل کردن. طی کردن فاصله ٔ دو منزل که عادهً 4 فرسنگ است. بارانداز طی کردن. مرحله پیمودن:
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه می جویند ازین منزل بریدن ؟
نظامی.
|| حفر کردن. کندن:
ببردند میتین و مردان کار
وز آن کوه ببْرید صد جویبار.
فردوسی.
|| نقب زدن:
این مثل بشنو که شب دزد عنید
در بن دیوار حفره می برید.
مولوی.
چنانکه دزد بحکم دانش خود حفره ای نغز برید و بهنجار چیزها بیرون آورد. (کتاب المعارف). || ترک کردن. گذاشتن. (آنندراج):
یک لطف نمایان تو در حق من این بود
کز وعده ٔ تریاک تو تریاک بریدم.
ملاعشرتی (آنندراج).
|| بی اثر کردن. ضعیف کردن. (یادداشت دهخدا). سلب و زایل کردن. (آنندراج): ترشی صفرا را می برد.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیله ٔ زرین کجا برد صفرا؟
خاقانی.
|| شکافتن کشتی آب را. (یادداشت دهخدا). || بند آوردن، چنانکه خون را. (یادداشت دهخدا). || بریدن ورق بازی، بُر زدن آن. زیر و رو کردن اوراق قمار تا حریف دغل نکرده باشد. (یادداشت دهخدا). || قطع شدن. (آنندراج). جدا شدن با آلتی برنده چون کارد و غیره. منقطع شدن. انجذاذ:
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه.
کسائی.
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب ؟
ناصرخسرو.
- از هم بریدن، از هم گسستن. از هم گسیختن:
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.
اسدی.
اگر چنانکه بانگ بر مشتری زدی از نهیب بیفتادی مرده و اگر لگد برکوه زدی از هم ببریدی. (مجمل التواریخ و القصص).
|| جدا شدن. دور شدن. قطع شدن. گسستن.
- از هم بریدن، ترک دوستی یا پیوند از یکدیگر کردن. (یادداشت دهخدا).
- از یکدیگر (همدیگر) بریدن، از همدیگر جدا شدن:
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
جهان را هر دوچون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرّید و ملخشید.
نظامی.
تَساب ّ؛ از یکدیگر بریدن و یکدیگر را دشنام دادن. تَقاطع؛ بریدن دو گروه از همدیگر. تَهاجر؛ همدیگر بریدن و جدائی کردن. (از منتهی الارب).
- با هم بریدن، از هم جدا شدن: تصارم، با هم بریدن. (از منتهی الارب).
- بریدن از کسی (چیزی)، دست کشیدن از او. منقطع شدن از او. ترک گفتن او. قطع آمد و شد و یا دوستی یاعلاقه ٔ دیگر با کسی کردن. (یادداشت دهخدا). قطع علاقه ٔ خویشاوندی کردن. (ناظم الاطباء). مهاجره. هجر. هجران. (المصادر زوزنی):
چو دیوان بدی راه و آئین گرفت
ز یزدان برید و کم ِ دین گرفت.
فردوسی.
نه فرمان اورا کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید.
فردوسی.
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی خانه باید گزید.
فردوسی.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام.
فرخی.
غم دیدم از آنکس که مرا می باید
ببْریدم از او تا دل من بگشاید.
فرخی.
چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء ص 115).
پیش از آن کز تو ببرّد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش.
ناصرخسرو.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش و نه عنقا.
ناصرخسرو.
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانْت نبرّد.
ناصرخسرو.
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه هستم.
ناصرخسرو.
چون ببری زآنچه طمعکرده ای
آن بری از خانه که آورده ای.
نظامی.
مصلحت کار در آن دیده اند
کز تو خر و بار تو ببْریده اند.
نظامی.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.
مولوی.
ببین که از که بریدی و با که پیوستی.
سعدی (گلستان).
ای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین که بهر تو ببْرید از وطن.
ابن یمین.
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است.
حافظ.
سگی را که از خداوند برید و پی تو گرفت او را بران که روزی ترا نیز بگذارد وپی دیگری گیرد. (منسوب به دیوجانس کلبی از شاهد صادق). اِختزاع، بریدن از قوم و جدا کردن از آنها. مُهاجره؛ بریدن از جایی به دوستی جای دیگر. (از منتهی الارب).
- بریدن تب، قطعشدن آن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن روشنایی، (اصطلاح نجوم) قطعالنور. (التفهیم ص 494).
- بریدن سودا، بر هم خوردن معامله. (از آنندراج):
ما را ز نفع سود تو سودا بریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
|| منفصل شدن. فصل پیدا کردن. فاصله افتادن. انفصال:
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله.
فرخی.
از درون رشته تا که پایه های کژروان
سبزه از سبزه نبرّد لاله زار از لاله زار.
فرخی.
گفتم نهند روی بدو زائران ز دور
گفتا ز کاروان نبریده ست کاروان.
فرخی.
|| بندآمدن، چنانکه خون و اسهال. (یادداشت دهخدا). || کلچیدن. لور شدن. خائر شدن. دفزک شدن شیر. رائب شدن شیر. خفته شدن شیر. ارضاض. جدا شدن آب شیر ازماده ٔ پنیری آن. بصورت قطعات خرد از یکدیگر جدا درآمدن شیر آنگاه که با ترشی یا آلودگی دیگر آلوده شود.حالتی که در شیر گاهی حادث شود که مایعی زردرنگ جداو موادی پنیری جدا در آن پیدا آید. (یادداشت دهخدا). لخته لخته شدن. از صورت طبیعی گردیدن و تجزیه شدن به لخته ها و مایع بر اثر فساد: اذمقرار، امذقرار؛ بریدن شیر. پاره پاره شدن شیر. (از منتهی الارب).
- بریدن شراب، به سرکه بدل شدن آن. (یادداشت دهخدا).
|| بریدن رنگی، مبدل شدن یا کم شدن آن. (یادداشت دهخدا). || بریدن از خنده، منقطع شدن نفس از بسیاری ضحک. (یادداشت دهخدا). || بس کردن از سخن، خاصه سخن بد. (یادداشت دهخدا).
- ببر، قطع کن ! بس کن ! (یادداشت دهخدا).
- بِبُرّی !،نفرینی است چون «بمیری ». (یادداشت دهخدا): ببرّی، چقدر می توانی حرف بزنی !
|| بریدن سخن، قطع کردن آن. دنبال نکردن سخن. خاموشی گزیدن: من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی).
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که بپایان رسدم عمر و بپایان نرسانم.
سعدی.
|| در تداول، سخت مانده شدن از بس رفتن. سخت مانده شدن از بسیاری ِ رفتن یا گفتن و امثال آن. از بس راه رفتن از حرکت بازماندن. (یادداشت دهخدا). نیروی مقاومت منقطع شدن. مقاومت پیاپی و پی گیر نتوانستن. || فرار کردن. (ناظم الاطباء).


تب بریدن

تب بریدن. [ت َ ب ُ دَ] (مص مرکب) بریدن تب. قطع شدن تب:
نی کلکش به نیشکر ماند
کز پی تب بریدن بشر است.
خاقانی.


نی

نی. (شبه فعل) نیست. مخفف نیست. صورتی از نیست. (یادداشت مؤلف):
آه و دریغا که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی
ورچه ادب دارد و دانش پدر
حاصل میراث به فرزند نی.
رودکی.
مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی.
بوشکور.
سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی،
از صدهزار دوست یکی دوست دوست نه
وز صدهزار مرد یکی مرد مرد نی.
شاکر بخاری.
ز آن چنار و سرو را بر نی و شاخ بارور
کز سر بدخواه تو بار آورد سرو و چنار.
؟ (فرهنگ اسدی).
ز لشکر به رازش کس آگاه نی
جز از نامدارانش همراه نی.
فردوسی.
سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی گر تبت گردد ز روی شوق مشتاقش.
منوچهری.
جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست
دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست.
ناصرخسرو.
چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی
سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی.
ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مددکارش.
ناصرخسرو.
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر.
سنائی.
خردول و خربغائی نی عقل و نی خرد
اندر سرت بخردله او بخربقه.
سوزنی.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.
نظامی.
ای همچو سراب آسمان را
با صورت تو حقیقتی نی.
سیف اسفرنگ.
چون مرا پنجاه نان هست اشتهی
مر ترا شش گرده همدستیم نی.
مولوی.
ز آنکه نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مغاره گفتنی.
مولوی.
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نی و باطن پر ز سوز.
مولوی.

نی. (حرف ربط، شبه جمله) نه. حرف نفی است. رجوع به نه شود:
دل پارسی باوفا کی بود
چوآری کند رای او نی بود.
فردوسی.
سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی.
فردوسی.
ببرم سر خسرو بدهنر
که نی پای باد امر او را نه سر.
فردوسی.
نه آتش پرستند و نی آفتاب
سر بخت گردان درآید به خواب.
فردوسی.
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
برآسمان برین بود جایگاه آور.
فرخی.
گر خویشتن کشی ز جهان ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر.
ناصرخسرو.
اگر بار خرد داری و گر نی
سپیداری سپیداری سپیدار.
ناصرخسرو.
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افگار.
ناصرخسرو.
صلتی درخور آن شعر فرستد ورنی
شعر من بازفرستد نه ز او و نه ز من.
سوزنی.
شد آن مرد وآن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد.
نظامی.
مکن کاین ظلم را پرواز بینی
گر از من نی زگیتی بازبینی.
نظامی.
سگ دوست شد و تو آشنا نی
سگ را حق حرمت و ترا نی.
نظامی.
باده نی در هر سری شر می کند
آنچنان را آنچنان تر می کند.
مولوی.
چیست دنیا از خدا غافل شدن
نی قماش و نقره و فرزند و زن.
مولوی.
عیش است در کنار سمنزار خواب خوش
نی در کناریار سمن بوی خوشتر است.
سعدی.
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت می خوری. (گلستان).
دوستان هرگز نگردانند روی از جور دوست
نی معاذاﷲ قیاس دوست با دشمن مکن.
سعدی.
من مانده بدین نمط ز من پای
نی پیش ره و نه بازپس جای.
جامی.
- نی نی، نه نه ! ابداً. حاشا:
شیری است بدانگاه که شمشیر بگیرد
نی نی که تهیدست خود او شیر بگیرد.
منوچهری.
گوئی محمود بود پیش ز مسعود
نی نی مسعود هست بیش ز محمود.
منوچهری.
ز آن پیرک جولاهه ٔ پت خواره ٔ بدخواه
نی نی دو پسر ماندنگویم که دو خر ماند.
سوزنی.
نی نی تو ز رخ نقاب بردار
کان روی نهان دریغم آید.
عطار.

نی. [ن َ / ن ِ] (اِ) قصب. (آنندراج) (منتهی الارب). گیاهی آبی و دارای ساقه ٔ میان کاواک و راست. (ناظم الاطباء). گیاهی که ساقه ٔ آن دراز و میان تهی و به ضخامت انگشتی یا بیش از آن است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). و رنگ آن غالباً زرد است:
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
بیامد دو رخساره همرنگ نی
چو شب تیره گشت اندرآمد به ری.
فردوسی.
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنار است سخت.
فردوسی.
ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید
نرست هیچ نی از خاک تا نبست کمر.
فرخی.
طوطی میان باغ دنان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
دید مردی شبان در آن چه نی
ببرید آن نی و شمردش فی.
سنائی.
گفته مدحت به لفظ شکربار
بسته چون نی به خدمت تو میان.
جبلی.
شبانی بیابانی آمد ز راه
جان میان دربست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکّرفشان آمد پدید.
مجیر.
نی همه یک نام دارد در نیستانها ولیک
از یکی نی قند خیزد وز دگر نی بوریا.
خاقانی.
شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت
در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست.
خاقانی.
من نی خشکم وگرچه طعمه ٔ آتش نی است
طعمه ٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند.
خاقانی.
نئی دید بررسته از قعر چاه.
نظامی.
نی منگر کز چه گیا می رسد
در شکرش بین که کجا می رسد.
نظامی.
در ره دین چو نی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند.
نظامی.
وهم و حس و جمله ادراکات ما
همچو نی دان مرکب کودک هلا.
مولوی.
تو فسرده درخور این دم نیی
با شکر مقرون نیی گرچه نیی.
مولوی.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی.
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکرنخوری.
سعدی.
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی.
حافظ.
نه هر کرم آرد ابریشم نه از هر خاک خیزد زر
نه ازهر نی بود شکر نه در هر خار باشد من.
جوهری.
|| هر لوله مانندی که میان کاواک باشد. (ناظم الاطباء). || مزمار. نای. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آلتی که نائی و نی زن با آن نوازد. رجوع به نای شود:
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبید مها روز.
رودکی.
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
لوکری.
نشستند با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست نی.
فردوسی.
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آید.
فرخی.
دگر شبها که بختش یار بودی
به بانگ نای و نی بیدار بودی.
نظامی.
گر نبودی ناله ٔ نی را اثر
نی جهان را پر نکردی از شکر.
مولوی.
بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند.
مولوی.
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید.
مولوی.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی.
سعدی.
راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
شب از مطرب که شب خوش باد وی را
شنیدم ناله ٔ جانسوز نی را.
حافظ.
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی.
حافظ.
|| نیزار.نیستان:
بگشت آنهمه مرغ و گنداب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی.
اسدی.
|| حلقوم. رجوع به نای شود. || قلم. کلک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نی قلم و نی کلک در ترکیبات ذیل همین لغت شود. || نیشکر. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول شود. || در پیمایش مزارع ده یک چارک جریب است. (یادداشت مؤلف): زیرا که زمین های آن در کوهها و رودخانه ها و دامان کوههاست و نی و ذراع بر آن واقع نمی شوند. (تاریخ قم ص 185). بعد از آن در اصطلاح ذراغ و تقویم و تسعیرو تنزیل بحسب هر زمان و وقتی و وضع و بنهادن آنچه واجب بود و وضع کردن آن و یکسان کردن نی. (تاریخ قم ص 187).
- نی بوریا، نئی که از آن بوریا بافند:
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری.
سعدی.
مدار از بدان چشم نیکی از آنک
شکر کس نخورد از نی بوریا.
ابن یمین.
- نی زرگری، بوری.منفاخ. (زمخشری) (یادداشت مؤلف).
- نی شکر، نیشکر. (ناظم الاطباء). رجوع به نیشکر شود.
- نی قلم، قلم نئی. نی که نوک آن تراشند و از آن قلم سازند:
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است.
خاقانی.
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی.
حافظ.
- نی قلیان، نی از چوب تراشیده که به میانه پیوندند. (یادداشت مؤلف). آن جزء از غلیان که یک سر آن را به میانه و یا به خود غلیان نصب کرده و سر دیگر آن را در دهان گذاشته و می کشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نی پیچ شود.
- نی قند، نی شکر:
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی.
حافظ.
- نی کلک، نی قلم. کلک.
- نی نیزه، نی که از آن نیزه کنند:
نی نیزه در حلقه ٔ کارزار
بقیمت تر از نیشکر صدهزار.
سعدی.
- نی نهاوندی، گیاهی و دوایی سیاه رنگ و تلخ. (ناظم الاطباء). چرانه.قصب الذریره. قصب بوا. شیراتیا. ریخه. چراتیه. شیراستا. چرائیتا. (فرهنگ فارسی معین).
- نی هفت بند، کاملترین نی را [: مزمار، نای] در ایران نی هفت بند گویند. (سرگذشت موسیقی ایران) (فرهنگ فارسی معین).
- نی هندی، خیزران. (ناظم الاطباء).

فارسی به آلمانی

سرقلم

Scutthalde (f), Spitze (f), Trinkgeld (n), Wink (m), Zipfel (m)

فارسی به عربی

معادل ابجد

بریدن سرقلم نی

756

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری